احوال نا خوش
پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۴ 22:15 توسط انار
|
سلام.
ساعت ۷ رفتم آمپول نرگس رو بزنم، دو ساعت همونجا موندم.
چند تا چیز وحشتناک شنیدم و حالم یه جوریه.
یکیش ماجرای قتل یکی از روستاییای بچه مردمشون.
یکیشم این بود که مامانم میگفت تو مترو یه خانومه بود دستاش داشت میلرزید، پرسیدیم چی شده؟ گفت تو مترو یکی دست بچم رو گرفته بود داشت میبردش بیرون.(میدزدیتش)
بچه دزدی زیاد شده و علی یکسره بین خونه خودمون و مامانم در رفت و آمده. باید ازین به بعد صبح پاشدم چفتک در رو بندازم.
