سلام.
امروز قرار بود من رو ببره سونوگرافی.
باید ساعت سه و نیم میرفتیم وقت بگیریم، دکتر ساعت چهار، چهارو نیم تا پنج، پنج و نیم ویزیت میکرد.
ساعت سه و نیم خواب بود، هم دلم نیومد بیدارش کنم، هم نماز نخونده بودم 🙄
تا به علی غذا دادم و خودم یه چیزی خوردم، بچه مردم بیدار شد و ساعت ۴ شد.
گفتم تو برو وقت رو بگیر تا من نماز میخونم، بعد بیا دنبالم. گفت نه باهم بریم.
هیچی دیگه ساعت ۴ و نیم شد. تو راه گفت الان دیگه تموم شده، بیا بریم خونه مامانبزرگم.
اعصابم خیلی داغون بود، گفتم نه، بریم حرم. و رفتیم حرم.
نماز مغرب رو فرادی خوندیم و عشا رو با جماعت.
اولین و آخرین بار که با بچه مردم تو حرم نماز خوندیم، دوران عقد بود و همین صحن غدیر.
بعد نماز هم از چایخونه برا من و علی چای گرفت.
دوتا خانوم عرب نشسته بودن، یک شکلات برا علی دادن، یک کرم مرطوب تیوپی برا من.
چای خوردیم و راه افتادیم رفتیم خونه مامان بزرگش.
گفت کرم رو بده به مامانم. گفتم باشه.
اونجا هم یکم نشستیم و یکم حساب کتاب کرد ببینه خونه جدیدی که قراره برن چقدر هزینه لوله کشی آب گرمش میشه . یکم در مورد غزه و اینا به مامان و مامانبزرگش توضیح داد🙄 یکم علی بازی کرد و اومدیم خونه.
هیچی دیگه، یه حرم یهویی رفتیم و یه نماز سر وقت یهویی خوندیم، خیلی خوب بود.
