سلام.
من خیلی خوشحال باشم میتونم خیلی خوشحالیم رو پنهان کنم.
ولی وقتی ناراحت باشم نمیتونم پنهانش کنم.
دیشب حالم گرفته بود بدجوری.
قبل شام خبر خونه رو شنیدم و تا بعد شام گرفته بودم.
بچه مردمم هرچی میگفت میگفتم هیچی نگو و حوصله ندارم و ازین حرفا.
با اینکه فیلم ساعت۱۱ رو گذاشته بود ، اومد کنارم و گفت چی شده ؟ به من بگو چرا ناراحتی.
منم که حرف زدنم نمیاد زیاد...کلی حدس زد تا فهمید به خاطر خونست.
بعد کلی حرفای دیگه زد تا بخندم و فراموش کنم.
طفلک موتورش دیروز موتور خراب کرده بود و امروز باید ببرش تعمیرگاه و توی این بی پولی باز قرض بگیره و درستش کنه.
+ دیشب خوب شدم...ولی امروز باز وقتی به دختر دایی پیام دادم غمگین شدم.
هنوز مشخص نیست کی خونشون تموم میشه.
میگفت صابخونه شما که فکر نکنم بندازتون بیرون ولی انگار حاج آقای شما میخواد وسایل ما رو بندازه بیرون.
برا اینه که بچه مردم زنگ زد به شوهرش و گفت آخر کی در میشین؟ اونم گفت راویز (فکر کنم )بستن و گچش مونده که اوستاش شاید فردا بیاد.
بچه مردمم گفت پس خبر از شما.
اونم شوهرش بهش بر خورده که من ۳ سال به صابخونه( پدر زنش) جواب پس ندادم حالا باید به مستاجر جواب پس بدم.
در واقع من خودم گفتم زنگ بزنه بهش...از بس اینهفته یکی میگفت یکشنبه در میشن، یکی میگفت سه شنبه در میشن، یکی میگفت پنجشنبه.
حالا که زنگ زد بهش فهمیدیم نه بابا دقیق معلوم نیست کی تموم میشه.
+ من واقعا خسته شدم....با اینکه گریه کردم بازم توان گریه کردن دارم تا خالی بشم از این حس بد.
اومدم تو اتاق که بچه مردم نگران نشه.
برچسبها: خونه# عشق
