سلام.
امروز همش خونه خودم بودم با تربچه.
تا ظهر که گذروندیم باهم.
بعد از ظهر ساعتای یک و نیم بود منتظر زهرا بودم بیاد مواظب تربچه باشه که نیومد و به جاش مامان بچه مردم اومد.
بعد که اون میخواست بره گفتم از سر راه بگه زهرا بیاد.
زهرا اومد یه جعبه درست کردیم ، بعد مامانم اومد و بعد داداشم فاطمه سادات رو آورد.
وقتی میخواستن برن گفتم بچه مردم شاید ۷ و نیم بیاد، تربچه رو ببرید...همونطور که داشتم به تربچه غذا میدادم بچه مردم اومد...مامانمم نبردش و از ۶ شب تا الان نوبتی نگهش میداریم.
الان روی پام خوابه، بچه مردم داره با موتورش باز ور میره.
خوابم میاد
+امروز بعد از مدتهای خییییلی طولانی توی خونه رژ زدم.فکر کن داره دو ماه از اومدن تربچه میگذره به بهانه اینکه در رفت و آمدم یکسره از اینجا به خونه مامانم آرایش نمیکردم.قبلشم که کودک درون بود اصلا حال و حوصله آرایش نداشتم.
برچسبها: تربچه# بچه مردم# خونه
