سلام.
دیروز معصومه خونه مامانم بود، داشتم محتویات توی تشکمون رو میشستم، یکم شستم که معصومه رو فرستادن با فاطمه.
علی و فاطمه داشتن بازی میکردن، معصومه رو گذاشتم پیششون و رفتم توی حیاط کارم رو ادامه بدم.
یکم بعدش صداشون نیومد، فهمیده بودم فاطمه رفته ولی شک داشتم درو بسته یا نه. دست کشیدم از کارم و رفتم توی سالن، دیدم بله، فاطمه و علی و معصومه نیستن. علی جلو در کوچه بود. ولی معصومه نبود. چادر پوشیدم و سر کشیدم دیدم همسایه هایی که ثابت تو کوچه میشینن دارن میخندن. بچه مردمم رسید جای خونه مامانم. با خودم گفتم لابد دست اوناست و الان میدنش به بچه مردم. علی رو بردم داخل و تنبیهش کردم که دیگه در رو باز نذاره و مثل همیشه که معصومه رو بغل میکنه، بغلش کنه و بیاره و حد اقل بیاد به من بگه چی شده.
بچه مردم اومد، گفتم معصومه کو؟ برو بیارش رفته بیرون همسایه ها گرفتنش.
از دست همسایه ها عصبانی بودم که نیاوردن بذارنش توی خونه و در رو ببندن. یا حد اقل در بزنن بگن دخترت تو کوچه بود.
از دست فاطمه هم عصبانی بودم که در رو باز گذاشته بود و رفته بود.
بعد سر علی خالی کردم که هرچی میگفتم آبجی کجاست جواب نمیداد.
+چند شب قبلش خواب دیده بودم علی گم شده، ولی ته دلم مطمئن بودم خیلی دور نشده و پیدا میشه.
+محتویات تشکمونم هنوز مونده کامل شسته بشه. 😢
برچسبها: اولین# پیازچه# انار عصبانی# قهر
