سلام.
دیروز بلاخره رفتم سونو.
قد و وزن رو ننوشت، فقط وقتی گفتم سونو قبلی تاریخ به دنیا اومدنش رو ۹ آذر زده، تعجب کرد.
بعد گفت به خاطر ریزی بچت الان میزنه سی و چهار هفته و یک روز.
اومدم خونه زدم توی نت نوشته بود تو هفته سی و پنج وزن بین دو و صد تا دو و سیصده. قدشم ۴۶.
خوب علی هم تو همین سی و هشت هفتگی به دنیا اومد، سی و هفت هفته و پنج روز، ولی قد و وزنش مثل سی و پنج هفته ها بود، پس طبیعیه.
بقیه چیزاش طبیعی بود. به جز نحوه قرار گیریش که اینم مثل علیه و پا دردم همونطور که حدس میزدم برا کودک درونه.
حالا امروز قراره با آبجی بزرگه بریم پیش مامان عروس، اونم یه نظر بده.
وقتی زیاد پیاده روی کنم یا واستم، پا درد میشم. برا همین با آبجی بزرگه نمیرم بیمارستان. از خونه مامان عروس اسنپ میگیرم تا خونه.
دیروز پیاده روی کردم داشتم شهید میشدم. یکسره مثل بچه کوچولوها به زهرا میگفتم چرا راه تموم نمیشه؟ چرا نمیرسیم خونه؟
+آبجی بزرگه بچش هفته دیگه به دنیا میاد. یکم سر اینکه لج کرده میخوام خونه خودم باشم، باهاش دعوا کردم. با مامانمم یکم بحثشون گرفت. از بس حرفاش غیر منطقی و مسخرست. مامانم کلی از حرفاش ناراحت شد. ولی مرغ آبجی بزرگه یک پا داره.
به مامانم میگه مگه شما سر بچه هات رفتی خونه بابات که من برم؟
گفتم اولا که مامانی تو روستا نبود، هرکی میرفت جمعش کنه صبح میرفت، شب برمیگشت خونش.
دوما مامانی ننه نداشت، زن بابا داشت.
سوما شوهر تو خیلی آدمه، فکر میکنی تنها باشی کمکت میکنه؟+یکی دیگه از خاصیتای بدمون لجبازیه. فقطم بین ما چارتا خواهره(البته مامانمم لجبازه ولی نه اونطوری که هییچکی روش اثر نذاره) درجه لجبازی هم متفاوته. یکی بیشتر یکه کمتر.
بعضی وقتا لج میکنی، ولی یک آدم مورد قبولت باهات حرف بزنه، کوتاه میای. لجبازی آبجی بزرگه از نوع حاده. حرف هیچکی جز خودش رو قبول نداره. مگر اینکه بابام بره تو خوابش یک پس گردنی بزنه بگه ننت رو دق نده(البته بابام دست بزن نداشت، همیشه هم حق رو به دختراش میداد)
برچسبها: کودک درون۲# آبجی بزرگه# مادر# انار عصبانی
