نوشته های وبلاگ
دیوانگی چهارشنبه سی ام خرداد ۱۴۰۳ 7:55 توسط انار  | 

سلام.

میخوام بپرسم فقط من اینجوریم یا شمام همینجوری این؟

بعد از تمیز کردن چیزی که یه مدت طولانی تمیز نکردم، دوست دارم بشینم نگاهش کنم، یا یه چیزی که میدوزم دوست دارم یکسره نگاش کنم. یا چیزی که میخرم و دوستش دارم.

دیشب یکی از لباسای معصومه رو کامل کردم، دادم تنش، نشوندمش و خودم نشستم نگاش کردم و لذت بردم.

بعد بچه مردم اومد، بهش گفتم قشنگه مگه نه؟ ☺️

گفت نه. 😐برا محرم تن بچم نکنیا آبروم میره(چقدرم که میریم هیئت). چیه دو رنگه، زشته. برا محرم لباس کامل سیاه بدوز.

اول چند بار گفتم بگو قشنگه دیگه.

گفت نه زشته.

منم گفتم نخیرم، خیلیم قشنگ دوختم 😒

++از نظر من مشکی به همه رنگ میاد، حتی طوسی.


برچسب‌ها: سوال# بچه مردم# پیازچه

سوسک سه شنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۳ 0:59 توسط انار  | 

سلام.

همین امشب که من ظرفا رو شستم و آشغالا رو از خونه بیرون کردم، از در و دیوار سوسک میاد توی خونه 😰

+الان فهمیدین دختر خوبی شدم یا بیشتر از کارای خوبم بگم.

++از فردا بچه مردم خونست. باز خونه میترکه. البته امروزم خونه بود، ولی ما نبودیم 😬🫣

فردا مامانم و زهرا نیستن، مجبوووووریم بشینیم خونمون.

امروز باز برا معصومه لباس دوختم 😂


برنامه دوشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۳ 11:46 توسط انار  | 

سلام.

قبل به دنیا اومدن معصومه، یک ماه طبق یه لیستی که نوشته بودم کارای خونه رو میکردم و خونه ها جمع بود.

برا بعد به دنیا اومدنشم لیست نوشته بودم و زده بودم به دیوار، اوایل که نمیشد انجام داد، بعدشم انجام ندادم.

از پریروز تصمیم گرفتم دوباره اون برنامه روزانه رو انجام بدم.

برا زهرامون تعریف میکنم، میگه چی شده، کی چی گفته؟

گفتم هیچکی، تا اومدن عمه علی خونه تمیز باشه 😂


هعی جمعه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۳ 20:55 توسط انار  | 

سلام.

دوتامون از هم دلخوریم.

خدا به ماهم ماشین بده، حد اقل با خانوادش خواستیم بریم یه جای دورتر، محتاجشون نشیم.

خدایا به ما ماشین بده، بعد بچه هامونم زیاد کن، من راضیم(منظورم دو تا دیگست، نه بیشتراااا!!!!)

من ظهر گفتم بهم نگی بالا چشمم ابرویه که اعصاب ندارم. ولی بازم گفت. الان دیگه سکوتیم.


برچسب‌ها: دعا

دیروز پنجشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۳ 4:32 توسط انار  | 

سلام.

من از صبح تا الان صبحانه خوردم، تشکا رو جمع کردم، رفتم خونه مامانم.

اونجا یه سارافون نصفه دوختم برا معصومه، لباسام رو جمع کردم، یک سارافون قیچی زدم.

شب شد مامانم خمیر زواله کرد و چند تا آماده گذاشت که من بذارم توی تنور و خودش با دایی رفت دنبال کاری.

من هم اونا رو توی تنور گذاشتم (شاید پنج تا یا شیش تا، که دو سه تاش سوخت 😒) و هم برا معصومه داشتم یک لباس دیگه میدوختم. که اونم نصفه موند. تمام.

ولی بچه مردم از ظهر هم رفته دِِِریل خریده، هم آبگوشت بار کرده، هم اومده کولر مامانم رو پایین آورده و روغن کاری کرده، هم یه عالمه کار دیگه.

خسته نباشه. یعنی خسته هم شده بود و اومد تخت خوابید.

+این رو دیشب نوشتم.

نصف شب علی بیدار شد و گریه کرد. من تو خواب داشتم معصومه رو شیر میدادم، شایدم نه. بچه مردم بلند شد بغلش کرد و خوابوندش.

خسته نباشه.

++امشب گفت بریم خونه مامان بزرگم، دیدن عمه علی. عمه علی هم زنگ زد که بیاین. گفتم نه، من بو عرق میدم، فردا شب بریم. و نرفتیم.

+++امر. ز باید لباسه رو تکمیل کنم. ان شاءالله.


برچسب‌ها: بچه مردم

گرما چهارشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۳ 0:17 توسط انار  | 

سلام.

از ساعتای یک و نیم، دو، کولر که بد صدا میداد رو آورد تو خونه. بازش کرد گفت نیم سوز شده.

موتور پنکه رو گذاشت رو کولر و اونم سوخت.

هیچی دیگه الان کولر نداریم. پنکه هم نداریم.

همین چند دقیقه پیش با خبر شدم عمه علی تو راه مشهده.

وضع خونه هیچی، تو حیاط داغونه. کابینتای اضافی مامانم هنوز تو حیاط ماست، برا همین جمع نمیشه حیاط. 😢

چه یهویی! ای بابا


برچسب‌ها: عمه علی

سرگیجه سه شنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۳ 0:7 توسط انار  | 

سلام.

احتمال زیاد سرگیجم برا کم خوابیه.

دیشب تا نماز صبح بیدار بودم. صبحم ساعت هشت و نیم بیدار شدم.


کچل یکشنبه بیستم خرداد ۱۴۰۳ 18:8 توسط انار  | 

سلام

معصومه رو کچل کردیم.


برچسب‌ها: پیازچه# اولین

آب بازی یکشنبه بیستم خرداد ۱۴۰۳ 13:38 توسط انار  | 

سلام.

علی چارپایه رو برداشته بود داشت میبرد تو آشپزخونه.

میگم علـــــــــــی! آب بازی نکنیاااا!!!!

میگه میکام نماکم بوتولم.

+ظرف غذای یاسمین رو برداشته میگه بوتولمس(بشورمش) بدو و خندان برده توی آشپزخونه، روی قابلمه رفته. آب رو باز کرده بشورش.


برچسب‌ها: تربچه# حرف زدناش

گوله یکشنبه بیستم خرداد ۱۴۰۳ 0:41 توسط انار  | 

نشسته بود روی حوض و از درخت غوره میخورد. ـرفتم گفتم علی داری چی کار میکنی؟
با. لبخند همیشگیش گفت دالم انگول میگولم.
گفتم این انگور نیست، غورست.
گفت آله، آله دالم گوله میگولم.


برچسب‌ها: تربچه# حرف زدناش

چیز خوب یکشنبه بیستم خرداد ۱۴۰۳ 0:34 توسط انار  | 

سلام.

همیشه از خدا چیزای خوب بخواه.

شاید اون لحظه ای که داری چیزی از خدا میخوای، یه نفر تو یه مکان مقدس داره برا حاجت دلت دعا میکنه.


محمد امین شنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۳ 12:17 توسط انار  | 

سلام.

امروز نرگس برا یاسمین میخواد تولد بگیره.

داشتن به محمد امین میگفتن برو حموم. نمیرفت.

بهم گفت معصومه رو بده بغلم. گفتم تو کثیفی، برو حموم بعد بغلش کن.

پاشد رفت حموم.


برچسب‌ها: عشق خاله# پیازچه

درد جمعه هجدهم خرداد ۱۴۰۳ 21:35 توسط انار  | 

سلام.

درد شونم کم شده بود.

دیشب سر سفره شام نوشابه خوردم، این درده از گردن تا محل اتصال دست به شونه درد گرفت. الانم درد میکنه.

فکر کنم رگی، چیزی باشه. برم رگ گیر؟ هر جلسش نزدیک یک تومن فکر کنم باشه.


برچسب‌ها: درد

گونه ماما دُگ پنجشنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۳ 16:57 توسط انار  | 

سلام.

به علی میگم نماز بخونم بریم خونه مامان بزرگ.

میگه بلیم گونه مامادُگ.

میگم نماز بخونم.

میگه آبَلین نماس بوگون.

+نماز خوندم،معصومه رو خوابوندم، علی هم کنار باباش خوابش برد. منم یه کوچولو خوابیدم، معصومه بیدار شد.

++یه مدت طولانی که معصومه رو زمین باشه و بغلش نکنیم، وقتی بغلش کنم از خوشحالی جیـــــغ میزنه. امروز بغلش کردم ببرم تو اتاق بهش لباس بدم، از در اتاق رد شدم یه جیغ خوشحالی ای زد، خندم گرفته بود.

به بچه مردم میگم ذوق کرده، فکر کرده بردمش بیرون. 😂


برچسب‌ها: تربچه# حرف زدناش# پیازچه

کامنت دادن یا ندادن، مسئله این است پنجشنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۳ 9:10 توسط انار  | 

سلام.

تو کانال به بچه ها گفتم چرا پست نمیذارید، بیام بخونمتون.

یکی گفت برا که نظر نمیدین آدم انگیزه نداره.

یه چیزی بگم؟ جدا از تنبلی و بی حوصلگی بعضی وقتام، من یه بار به یکی کامنت دادم و باعث ناراحتیش شدم. ازون به بعد هر وبی میرم میخوام نظر بدم با خودم میگم نکنه از دید اون چرت و پرت باشه حرفم و ناراحتش کنم. برا همون ترجیح میدم کامنت ندم.

من اگه کسی فحش نده تو کامنتا، ناراحت نمیشم.

شما ها هم اگه یه وقت بیام یه چیزی بگم که از نظر خودم حرف بدی نیست و از نظر شما شاید بد باشه، ناراحت نمیشین(چون من قصد بدی ندارم و هیچ وقت نمیخوام کامنت توهین آمیز بدم) بگین که کامنت بذارم


مهمون تو مهمون چهارشنبه شانزدهم خرداد ۱۴۰۳ 23:20 توسط انار  | 

سلام.

دیروز دیدم آخرین دندون شیری علی هم در اومده.

نمیدونم این فوق روون شدن شکمش برا همین دندونه یا چیز دیگه.

+دیشب خونه مامانم یهویی خاله یکی مونده به آخری اومد و شامم سیبزمینی سرخ کردن و منم خودم رو تلپ کردم(تِلِپ کردن یعنی خودم رو مهمون کردم)

امروز آبجی بزرگه اومده بود. قصد داشتم طرف بعد از ظهر و شب برم اونور، ولی آبجی بزرگه زنگ زد گفت بیا، مهمون اومده آش کاسنی درست کردن. منم رفتم.

برا شبم دختر داییا اومدن. شام نموندم، برا که غذاشون کم نیاد. دختر داییا خودشون بادمجون خریده بودن آورده بودن درست کنن دورهمی بخورن. فهمیدم کمه پاشدم سوسکی اومدم خونمون.

اما مامانم یه بشقاب آورد برامون.

این هفته یکسره خونه مامانم مهمون بود. دو تا زنعمو و دختر عموهامم چند روز پیش اومده بودن آش کاسنی درست کردن.

فردا نرگس میاد. شب مامانم خونه خالم دعوته، حالا نمیدونم ماهم دعوتیم یا نه. به خالم گفته بودم هر وقت خواستی شام بدی برا ولیمه، منم باید دعوت کنی.

++خوابم میاد. علی خونه مامانمه. بچه مردم خوابه. و همچنین معصومه.

یعنی پیام بدم به زهرا؟


برچسب‌ها: تربچه# مهمون

کولر سه شنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۳ 9:26 توسط انار  | 

سلام.

ساعت ۳ شب همسایه کناری اومده بود در میزد که آب کولرتون رو ببندین.

دیروز کولر رو خاموش کردم یادم رفت آبش رو ببندم نصف شب شلنگش در رفته بود و کل دنیا رو آب گرفته بود.

خوب شد، اذون داده بود، نماز صبحمون رو خوندیم.


خوابم میاد🥺 دوشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۳ 15:24 توسط انار  | 

سلام.

یه نوبت صبح ظرف شستم، باز سینک پر شده.

باید شام بپزم ولی حال ندارم. دیشب درست خوابم نبرد، ساعت ۵ صبحم علی بیدار شد تا نزدیک ۸ بیدار بود. همون ۸ اینا خوابیدم تا ده که معصومه بیدار شد و بازیش گرفته بود.

دو سه روزه خودش رو میکشه جلو. قل قل میزنه و یکم سینه خیز میره و کل خونه رو فتح میکنه.

من بازم خوابم میاد. خونه مامانمم نرفتم. رفتن سالگرد یه عالم مین سال زنداییش.

هعی...


برچسب‌ها: پیازچه

کودک درون۳ یکشنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۳ 22:13 توسط انار  | 

سلام.

به بچه مردم میگم سرگیجه دارم، طبیعیه؟ میگه یکی همینجوری بود، مرد.

نیم ساعت بعدش میگم حالت تهوع هم دارم.

میگه تبریک میگم، شما کودک درون دارید.

😒😐


اقتدار♕احترام♡ یکشنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۳ 16:3 توسط انار  | 

سلام.

دکتر عزیزی میگفت مردا نیاز ندارن بهشون بگی عشقم، عزیزم، نفسم و اینا. اینطوری بگی میگن چیه باز چی میخوای؟

اگر میخوای بچت بهت بگه چشم، حرفت رو گوش کنه،جلو چشم بچه هر چی شوهرت گفت بگو چشم بعد تو خلوت گوشش رو بکش. براکه بچه ها ذاتا از باباها حساب میبرن، حرفشون رو گوش میکنن. وقتی ببینن تو هم حرف باباشون رو گوش میکنی از تو هم حساب میبرن. خانواده باید به مرد اقتدار بده. مرد تشنه اقتداره.

از طرفی هم مرد باید یکسره به زن احترام و محبت بده، بگه عشقم عزیزم و... به خاطر سیبیلت نمیگی؟ سیبیلت رو بزن بعد بگو. به زن بگین دوستت دارم. بچه ها ذاتا مادرشون رو دوست دارن بهش محبت دارن، اگر میخوای بچت دوستت داشته باشه به مامانش بگین دوستت دارم. احترام بذارید بهش.

++بعد روز قهر تصمیم گرفتم اجرایی کنم حرف دکتر عزیزی رو. هرچی بچه مردم بخواد میگم چشم عشقم. حتی اگه نخوام انجام بدم میگم چشم عشقم، ولی الان نمیتونم انجام بدم.

عوضش بچه مردم دو بار بهم گفته کافر جلو علی، یه بار گفته دیوانه، تازه هم گفت غلط کردی کار داری.(دستم بند بود گفت به علی غذا بده گفتم کار دارم گفت غلط کردی کار داری) بعدشم به جا عذرخواهی سرم توپید و گفت چیه باز کشتیات غرق شده؟

و من الان خیلی از دستش ناراحتم.

+++عذر خواهی کرد


برچسب‌ها: قهر

خواب یکشنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۳ 9:12 توسط انار  | 

سلام.

صبح خواب دیدم خاله خیلی دورم اومده، یه بچه کوچولو دیگه هم دارن.

میگم چقدر مثل ابوالفضل سمیست(سمیه همسایه قدیممون)

بعد میفهمم نه واقعا بچه سمیست. بعد میگم این یکی بلاخره شبیه خود سمیه شد.دختر بود. ابروهای کشیده پر، چشمای مشکی بزرگ با مژه های بلند فر، لبای کوچولو. صورت گرد. موهای پر و مشکی.

میذارمش زمین، باز برش میدارم، میبینم پر از ریش و سیبیل کلفته. میندازمش، نگاه میکنم به معصومه که داره بهم لبخند میزنه. میگم دختر کچل خودم قشنگتره.

+خونه مامانم که باشیم، بخوایم بیایم خونه خودمون، به علی میگم پاشو بریم خونه، علی میگه ایدا گونه ی دیده(اینجا خونه ی دیگه)

بعد میگم اینجا خونه مامان جونه، بریم خونه بابا.(من طفلکم خونه ندارم)


برچسب‌ها: خواب# تربچه# حرف زدناش

مالزیایی جمعه یازدهم خرداد ۱۴۰۳ 13:25 توسط انار  | 

سلام.

بچه مردم همیشه بهم میگفت شبیه مالزیایی ها هستی.

امروز تو تلویزیون یک دختر مالزیایی که مسلمون شده بود رو نشون میداد.

بچه مردم میگه نگاه، تو این شکلی ای.

یکم گیر دادم که نه من دماغم این شکلی نیست، دهنم اون شکلی نیست.

گفت چشم و ابروت شبیهشه، مخصوصا وقتی چادر میپوشی.

به علی دختره رو نشون دادم، گفتم علی این کیه؟

فکر میکنید چی گفت؟ آفرین، گفت مامانه😂


برچسب‌ها: خودم# بچه مردم# تربچه

لهجه جمعه یازدهم خرداد ۱۴۰۳ 8:54 توسط انار  | 

سلام.

بچم مشهدی حرف میزنه.

مثلا میگه همی ل بیگیل(همی ره بیگیر)

یا به جای نَه، میگه نِه.

البتی گاهی اوقات. الانم همچین تند و زیبا صدامون میزده، مامان، مامان. بابا، بابا. کیف میکنم.

+دو سه روز پیش اومدم براش صوره توحید بخونم. گفتم بسم الله الرحمن الرحیم. سریع بعد من گفت به نامِ

گفتم خدایی که

گفت امدی داده(همه چی داده)

گفتم بازم میده

گفت مِمّمونه

گفتم دوستمون داره.

گفت از بابا بیدل و بیدل و بیدل.

کلی ذوق کردم براش. فکر نمیکردم وقتی دارم میخونم یاد بگیره.

سوره توحیدم همون کلمه های آخر. احد و صمد و لم یلد ولم یولد و کفوا احد رو یاد گرفته.


برچسب‌ها: تربچه# حرف زدناش

بی حال پنجشنبه دهم خرداد ۱۴۰۳ 20:30 توسط انار  | 

سلام.

اصلا حال خوبی ندارم، روحی و جسمی.

هم گشنمه، هم حالت تهوع دارم، هم سرم درد میکنه.

این درد شونه هم نمیدونم از کجا اومده چند روزه ول نمیکنه. با ماساژم بدتر شد، بهتر نشد. دردش وسیعتر شد.

من آخر یه روز میمیرم


برچسب‌ها: قهر

سوسک پنجشنبه دهم خرداد ۱۴۰۳ 0:17 توسط انار  | 

سلام.

اون شبی که رفتیم حرم، بچه مردم و علی از در خونه رفتن خونه مامانم، من و معصومه اومدیم خونه، یکم شیرش دادم و منم رفتم خونه مامانم. موقع رفتن دیدم یه سوسک از لای در وارد خونه شد. منم دیگه بر نگشتم چون فایده نداشت(نمیکشتمش)

ازون شب تا الان به خاطر اینکه نکشتیمش یکسره فکر میکنم همه جا سوسکه.

دیشب بچه مردم خواب بود، منم تو تاریکی داشتم معصومه رو روی پام میخوابوندم. یهو دیدم یه سوسک بزرگ بالدار کنارمونه. بچه مردم رو بیدار کردم، با همون چشمای نیمه بازش سعی کرد بکشش، اما گفت فرار کرد رفت زیر میز تلویزیون.

منم معصومه رو آوردم رو تشک خودمون، بچه مردمم بیرون تشک بود. تا صبح خواب و بیدار بودم.

نماز صبح که بیدار شدم، دیدم یه تیکه سوسک رو ساق پای بچه مردمه.

عکس گرفتم که سند حرفم باشه.

نمیدونم حالا اون بوده یا نه.

چند دقیقه پیش یه سوسک بالدار کوچیک رو اپن دیدم. رفتم پیش بچه مردم گفتم بیداری؟ جواب نداد.

چون کوچیک بود خودم با مگس کش کشتمش، ولی جنازش هنوز رو اپنه.

خوابم میاد ولی فکر میکنم اون سوسک بزرگ بالداره روم داره راه میره.


ناراحتی چهارشنبه نهم خرداد ۱۴۰۳ 20:50 توسط انار  | 

سلام.

در حال حاضر تنها ناراحتیم اینه که خونمون انگار بمب ترکیده.

و نماز نخوندم هنوز.

و شام درست نکردم.

و سر شانم درد میکنه.

و داره دندون خرابه هم درد میگیره.

و...

زیاد شد که.


مرگ چهارشنبه نهم خرداد ۱۴۰۳ 4:38 توسط انار  | 

سلام.

با خودم میگم من که پست خصوصی ای که خانواده نخوام بفهمن ندارم.

رمز وبم رو بدم به زهرا، وقتی مردم بیاد اعلام کنه. شاید یک فاتحه یا صلوات اضافی نصیبم شد.

البته که من ۸۰ و چند سال عمر میکنم متاسفانه.

واقعا دوست ندارم مثل مامانبزرگ بچه مردم مرگ عزیزام رو ببینم.

همیشه هم دعا میکردم زودتر از پدر و مادرم بمیرم که مستجاب نشد.


🙂 یکشنبه ششم خرداد ۱۴۰۳ 0:56 توسط انار  | 

سلام.

پست قبلی رو وقتی داشتم مینوشتم که بچه مردم و بچه ها خواب بودن.

گفتم بخوابین که شب بریم حرم.

و رفتیم حرم.

الانم خونه مامانمیم 😬


برچسب‌ها: حرم

آشپزی شنبه پنجم خرداد ۱۴۰۳ 19:34 توسط انار  | 

سلام.

بچه مردم میگفت باید قیمه هم یاد بگیرم بپزم.

منم اینجوری 😒 گفتم آره یاد بگیر، من که بلد نیستم.

میگه بلد نیستی دیگه.

ومن 💔 میگم خوبه ازین به بعد آشپزی با تو. من هیچ غذایی بلد نیستم. بچه ها هر غذایی هوس کردین بگین باباتون براتون درست کنه.

برا شب آبگوشت بار گذاشته. 😒

+این خوبه که یه باری از دوشم برداشته شده و ازم توقع غذا پختن نداره. ولی میدونید چیه؟ ناراحتم ازش. از اینکه یه ذره اعتماد بنفسم رو ازم گرفته، ازین که از آشپزی متنفرم کرده، ازین که تو آشپزی بهم اعتماد نمیکنه و همش گیر میده.

والا من دختر خونه لودم غذا میپختم، هم خانواده هم مهمونا انگشتاشون رو میخوردن، بعد بچه مردم گیر میده به دستپختم.

تهشم به همون کاری که من اولا انجام میدادم میرسه ها.

مثلا من خوراک لوبیا اولین بار که خونه خودم درست کردم با لوبیا قرمز بود. یعنی حدود ۳ سال پیش. بعد بچه مردم میگفت نه باید با چیتی درست کنی. حالا چند روز پیش اومده میگه انار خوراک لوبیا رو باید با لوبیا قرمز درست کنیم.

یا املت رو. گوجه رو ریز میکرد، یه تفت میداد و تخم مرغ میشکست.

من گوجه رو رنده یا چرخ میکردم، میذاشتم خوب سرخ که شد، به روغن افتاد بعد تخم مرغ میشکستم. پارسال به حرف من رسید که اونطوری خوشمزه تره.

یا مثل آدم کوکو میپختم، با رنده ریز سیبزمینی رنده میکردم و با درشت پیاز. یه روز گیر داد و یه مدتی کوکو که میپخت همه مواد و مثل کوکو سبزی تو ماهیتابه میریخت و کوکو درست میکرد.

الان دو سالی میشه که خودم دوباره با همون روش خودم کوکو میپزم.

++ازین به بعد میخوام نا شکری نکنم، لذت ببرم که بچه مردم آشپزی میکنه. تازه سفارش غذا هم بدم بهش. همینه که هست. والا.

الکی زندگیم رو تلخ چرا کنم؟


برچسب‌ها: غذا# بچه مردم

خداحافظی شنبه پنجم خرداد ۱۴۰۳ 0:3 توسط انار  | 

سلام.

واقعیتش اینه درسته رابطه نزدیک و صمیمی با زنداییم ندارم، اما از الان یکم دلتنگ شدم برا دایی و زندایی.

نشد بریم خداحافظی،زنگم که هرگز نخواهم زد(جون میدم موقع تلفنی حرف زدن) الان پیام دادم بهش.

خدایا مراقب همه مسافرا باش🤲. لطفا 🙏


برچسب‌ها: دایی

آخرین نوشته ها
سه شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۴بهشت زیر پای مادران است 
دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴نمیشه که نگم 
دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴پاشنه 
دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴دارم کم میارم. 😫 
یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴پی پی پیو🤥 
یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴مناسبت🎂 
یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴تب🤒 
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴خواب 😴 
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ویروس 
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴بخاری🔥