نوشته های وبلاگ
خواب یکشنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۳ 11:54 توسط انار  | 

سلام.

دیشب خواب دیدم بابام سالم و سلامت از بیمارستان اومده، ولی دکترا گفتن تا آخر هفته بیشتر زنده نیست.

راه میرفت، حرف میزد گریم میگرفت. با لذت نگاهش میکردم. دلم میخواست صداش رو ضبط کنم تا داشته باشم.

هممون بودیم. یه جا به زهرا گفتم صدای آقاجان رو ضبط کن. همون موقع آقاجان قرآن بزرگش جلوش بود و شروع کرد قرآن خوندن با صدای بلند.(نمیدونست میخوایم صداش رو ضبط کنیم)

میگم معصومه رو نشونش بدین، معصومه رو تاحالا ندیده.

معصومه روی یک سکو آروم خوابیده بود. آخرم نفهمیدم نشونش دادن یا نه.

نشسته بودم توی حیاط خونه خودم. دیدم پسر همسایه از رو پشت بوم یه چیزی پرت کرد. رفتم به بابام گفتم،

مامانم گفت آره بنایی دارن میخوان دو طبقه بزنن.

بابام شاکی رفت خونشون. اونام معذرت خواهی کردن.

حیاطشون همه آب بود، دو تا صخره بلنـــــــــــــــــــــــدم بود. آدما ازون بالا خودشون رو پرت میکردن پایین، هرکی طرف صخره کوچیکه میرفت. ویروس کرونا میگرفت و همون لحظه میمرد.

یکی از همون ساکنای خونه داشت با چرب زبونی بابام رو راضی میکرد خودش رو بندازه پایین.

++نزدیک بیدار شدن از خوابم یادم اومد آقاجان الانشم زنده نیست، یادم اومد آدمی که روش خاک ریخته شده امکان نداره دوباره جسمش بیاد پیش خانوادش. پس آقاجان پیشمون نیست و اینا همش خواب بود.


برچسب‌ها: خواب# پدر

امتحان تاریخ پنجشنبه چهارم آبان ۱۴۰۲ 7:30 توسط انار  | 

سلام.

چرا من باید خواب امتحان تاریخ ببینم؟

آخرم به خاطر مراقب عوضیش که نه گذاشت خودکارم رو برم بیارم و نه خودش خودکار داد، گریم در بیاد و بیدار بشم.

+ایندفعه تو خوابم خواب بابام رو دیدم.

تو این یکسال زیاد خوابش رو نمیدیدم، انقدر که وقتی میگفتم، بچه مردم جلو مامانم گفت لابد سنگ دلی و دوستش نداشتی.

این اواخر گند شبه خوابش رو میبینم.

خواب دیدم نشستیم یهو بابام میاد، دستشم چیزیه.

اول داداشم میره سلام میکنه، بابام یه چیزی مثل لبتاپ بهش میده. بعد آبجی بزرگه میره، یه چیزی مثل گردنبند میده بهش که یه نگین اندازه کف دست داره.

بعد من میرم و بغلش میکنم. میگم هیچی نمیخوام، دلم برات تنگ شده، فقط بذار بغلت کنم.

تو زندگی اصلا بغلش نکرده بودم از وقتی بزرگ شدم. ولی تو خواب خوابم اونطوری که بغل داییام میرم رفتم بغلش.

بعد بیدار شدم و خوابم رو برا داداشم و مامانم و آبجیا تعریف کردم.


برچسب‌ها: خواب# پدر

ترک کف پا شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۲ 4:8 توسط انار  | 

سلام.

چرا کف پام ترک برداشته؟

یعنی کودک درون داشتن تاثیر گذاشته؟

کف پای آبجی بزرگه هم همینطوری شده.

عروس میگفت زمان فاطمه اونم پاش ترکی شده.

بهشون میگم ارث پدری به ما سه تا هم رسیده، ازونجایی که بابام عروسش رو مثل دخترش میدونست، به اونم رسیده 😬

اون اوایل بهش نمیگفت زهرا، میگفت نازنین زهرا. بعد تو دل عروس قند آب میشد.

البته که عروس هم ما رو مثل خانواده خودش میدونه. بعضی وقتا قاتی میکنه که خوب طبیعیه عب نداره.

.

+از کف پا رسیدم به عروس 😂

++امروز خونه آبجی بزرگه رفتیم و خوب بود.

درسی که گرفتم خونه آبجی بزرگه این بود، نماز رو بذارید بعد غذا خوردن بخونید که کسی توقع ظرف شستن نداشته باشه ازتون 😂البته از من کودک درون دار کسی انتظار نداره.

+++زهرا و نرگس موندن. زهرا تا چارشنبه نمیاد😐

مامانم گفت شبا بیا خونه ما بخواب که تنها نباشم. چیزی نگفتم.

زهرا یا نرگس میگن این یه شب از شوورش دور باشه اشک تو چشاش حلقه میزنه 😂(خو دلم تنگ میشه براش)

امشب بچه مردم و علی ساعت ۱۱ رفتن در زدن، در رو باز نکردن. فکر کنم مامانم خونه داییم شون مونده شب رو.

++++هئی آقاجان کوجایی. همیشه میگفت هرجا رفتین شب قبل اذون مغرب خونه باشید😐بعد مثلا ما بعد از ظهر می رفتیم خرید، شب میشد، میگفتیم الان بریم خونه آقاجان راهمون نمیده. ولی خوب در رو خودش باز میکرد و در سکوت میرفت سر جاش مینشست. با همون اخم همیشگی😄از بچگی اخمالو بوده.

و هر بار ما فکر میکردیم دعوامون میکنه و راه نمیده، و هر بار چیزی نمیگفت. بعد ما میومدیم خریدامون رو نشون میدادیم و نظر میخواستیم که بفهمیم عصبانی نیست. مخصوصا وقتی کفش میخریدیم بعدش نشون میدادیم بهش.

+++++قرار بود فقط همون چند خط اول نوشته بشه.

+++++++هم حالا که داره اذون میگه من خوابم گرفته.

چقدر زود. باد صبای من ۴ و ۱۶ اذونه.


برچسب‌ها: عروس# پدر# آبجیا# مادر

خواب جمعه سیزدهم مرداد ۱۴۰۲ 12:32 توسط انار  | 

سلام.

همین الان یهو یادم اومد صبح خواب بابام رو دیدم.

میگفت حس میکنم جوون شدم حس سبکی دارم، جوون شدم؟

دیدم نه، ریشاش سفیده، گفتم نمیدونم، خودت تو آینه ببین.

خودش رو تو آینه نگاه کرد، گفت من خوب شدم. چشاش رو باز و بسته میکرد میگفت من خوب شدم، میتونم قشنگ ببینم همه چیز رو، چرا میخوان خاکم کنن؟

و از خواب بیدار شدم.

یه لحظه با خودم فکر کردم گفتم نکنه آقاجان حالش خوب بود و خوب شده بود.

ولی یهو همه دوران مریضیش و روز آخری که حالش خیلی بد شده بود رو یادم اومد.

هعی...

ان شاءالله که اون دنیا حالش خوب باشه و جوون شده باشه.


برچسب‌ها: خواب# پدر

پدر چهارشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۲ 17:6 توسط انار  | 

سلام.

امروز خونه مامانم یادم اومد دیشب خواب دیدم که خواب بابام رو دیدم و کلی گریه کردم.

فکر کنم یه بار دیگه هم تو خواب خواب بابام رو دیدم.

خوابایی که از بابام میبینم خیلی محو یادم میمونه. 😕

خدا باباهاتون رو حفظ کنه.


برچسب‌ها: پدر

چرا انار سرخ یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۱ 9:53 توسط انار  | 

سلام.

زمانای قدیم برای ازدواج خیلی کم پیش میومد که دختر و پسر قبل عقد هم رو ببینن و باهم حرف بزنن.

مامان و بابای منم دورادور هم رو میشناختن ولی همدیگه رو ندیده بودن.

مامانم میگه باباش یه زمانی مغازه داشته . میگه انار میاورد بزرگ و خوشگل و قرمز. یه روز میبینه یکی مثل عموم داره نزدیک مغازشون میشه(زنعموم رفت و آمد داشته از قبل خونه بابابزرگم) میگه منم که میدونستم مامانش رو چند بار آورده خاستگاری وقتی وارد مغازه شد روم رو برگردوندم که نبیندم و پرسیدم چی میخوای؟ و بابام چند تا انار برداشته و بدون اینکه پولش رو بده رفته.

مامانم همیشه وقتی این خاطره رو تعریف میکرد پیش بابام، میگفت یادت باشه پول انارا رو ندادی، و بابام هر بار میگفت دادم به داداشت.

+اولین باری که وبلاگ زدم اسمم رو گذاشتم آنه شرلی با موهای سبز😜 و مونده بودم اسم وبلاگم رو چی بذارم. یاد خاطره مامانم افتادم و گذاشتم انار سرخ. چند بار که با اسم وبلاگ نظر دادم و دیدم انار خطاب شدم خوشم اومد و شدم انار.

انار باعث اولین دیدار مامان و بابام بود تو زمانی که حد اقل تو خانواده مامانم رسم نبود دختر و پسر هم دیگه رو ببینن و حتی از دختر نظر بپرسن. و من این اسم رو دوست دارم. چون اون خاطره رو دوست دارم.

هیچ وقت اسم دنیای واقعیم رو نپرسید، برا که من انارم.


برچسب‌ها: عشق# پدر# مادر

بی سواد جمعه پانزدهم مهر ۱۴۰۱ 12:13 توسط انار  | 

سلام.

دلم میخواد برم بیمارستان اگه راهم ندادن سرشون کلی سر و صدا کنم.

ولی خوب حین سر و صدا کردن احتمالا خودمم سکته میکنم.

دلم میخواد کلی فحش بدم به اون پرستاری که نذاشت دو دقیقه بابام رو ببینم.

دلم میخواد کلی فحش بدم بهشون که دفعه پیش،قبل مرخص کردنش یه چکاپ نگرفتن و با همون عفونت ریه که ما روحمونم خبر نداشت فرستادنش خونه.

دلم میخواد کلی فحش بدم بهشون که تو نسخش سرم ننوشته بودن و موقع مرخص کردن درست توضیح ندادن از وضعیتش.

دلم میخواد کلی فحش بدم اون پرستار بی سوادی که اومد خونمون و گفت قندش دویسته،دویست خوبه.

دلم میخواد کلی فحش بدم به اون دکتر بی سوادی که اومد خونمون و فهمید قند داره و بهش داروی تقویتی داد که باعث شد کلیه هاش شوک بشن.

وگرنه سکته مغزی رو چه به دیالیز، چه به آی سی یو؟

اگر اون بیسوادایی که کلی درس خوندن و مدرک دکتری و پرستاری گرفتن و به امثال من میگن بی سواد و زاغه نشین و هزار کوفت و زهر مار دیگه زودتر تشخیص داده بودن عفونت ریش رو، عفونت کلیش رو الان رو به بهبودی بود.

بابام اونقدری قوی بود که از سکته سخت و شدید بگذره .ولی با این عفونتا داغونش کردن.


برچسب‌ها: انار عصبانی# پدر

دنده چپ پنجشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۱ 9:47 توسط انار  | 

سلام.

دیروز انگار از دنده چپ پا شده بودم.

انگار سگ سیاه افسردگی گازم گرفته بود که حوصله هیچ کاری نداشتم.

با همین اوضاع و احوال بچه مردم نتش رو روشن کرد و تلگرامم کار کرد. یکم با فاطمه حرف زدم و چیزایی فهمیدم که دو برابر روحیم رو داغون کرد.

مثل مرده ها دلم میخواست به سقف خیره بشم و فقط فکر کنم.

ولی خوب کسی که بچه داره این کارش طول نمیکشه.

از شدت کلافگی به جای ساعت ۶ ،ساعت ۵ رفتم خونه مامانم.فقط مامانم بود.زهرا دیدن دوستش رفته بود،داداشم و عروسم دیدن بابام رفته بودن.

مامانم کسی جز ما نباشه یکسره به یه جا خیره میشه و غصه میخوره و چشاش پر اشک میشه و آه میکشه.

یکم بعد زهرا اومد و یکم بعد زندایی و بعد دایی دیگه بازندایی اومدن.

علی با شیرین کاریاش و فاطمه با شیرین زبونیاش همه رو میخندوندن.

شب با روحیه بهتر ولی خسته ی خواب اومدم خونمون.

+علی قبلا وقتی بقیه میخندیدن الکی قهقهه میزد.الان چیزی بخواد الکی ادای گریه در میاره و این کاراش خیلی شیرینه.بانمک میشه.


برچسب‌ها: پدر# مادر# تربچه

دکتر سه شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۱ 16:10 توسط انار  | 

سلام.

دیشب بلاخره رفتیم حرم.

چقدر هوا سرد بود.

دیشب داداشم یه دکتر پیدا کرده بود آورده بود بالاسر بابام.

گفته ریش عفونت کرده. گفته چشاش طبیعیه و قطره نوشته. و خشک کن.

یه عالم از داروهایی که بیمارستان داده رو گفته ندین.

و گفته شما دارین بهش گشنگی میدین. هر غذایی که میشه از سرنگ عبور داد رو بدین بهش.

۴ تا هم سرم نوشته.

++دکتره ۸۰۰ گرفته


برچسب‌ها: پدر# حرم

دی... پنجشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۱ 9:11 توسط انار  | 

سلام.

دیروز رفتم عیادت بابام.

مامانم با دکترش صحبت کرده. دکتر گفته وقتی آوردنش وضعش خیلی خطرناک و بد بوده. دو سوم مغزش درگیر بوده ولی الان خیلی بهتر شده.

نوع نگاه کردنش، سر چرخوندنش و حرکاتش خیلی خوب شده.

احتمال اینکه اینروزا مرخص بشه زیاده.

جاری دیشب میگفت بابا بزرگ منم همینطوری شده ولی الان از ما سرحالتر و بهتره.

+دیشب رفتیم کوهسنگی. شب خوبی بود. جدای طولانی بودنش و نق نقای علی، خوش گذشت.

ساعت یک و نیم رسیدیم خونه... یازده و نیم تازه جامون رو تغییر دادیم.

کلا علی دیشب خوب خوابید ولی وقتی بیدار بود همش نق میزد.

اگه علی گریه نمیکرد حالا حالاها بودیم. تازه نوبت من شده بود بیست سوالی جواب بدم😒

++یکم سوال بپرسید


برچسب‌ها: پدر

نوه شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱ 21:44 توسط انار  | 

سلام.

عروس زنگ زده میگه از علی فیلم بگیر بخندونش، بفرست برا داداشت به آقاجان نشون بده، روحیه بگیره..

علی خواب بود، هرچی فیلم جدید داشتم فرستادم برا داداشم.

میگه تخت کنارش داشته مرخص میشده با نوش حرف میزده تو چشمای بابام اشک حلقه زده.

زهرا میگه یه روز باید یواشکی ببرم پیش آقاجان علی رو، علی رو ببینه پاشه از جاش.

فاطمه و محمد رو یه پا دوست داره، علی رو دوپا.

فاطمه زرنگ شده. بابام رو دیده بود شوک شده بود، ولی علی باشه فضولیش رو میکنه.

به خاطر روضه فکر نکنم بتونم برم بیمارستان. فردا خدا بخواد تماس تصویری میگیرم نوه هاش رو ببینه.

تو اتاق بابام به جز یه نفر همشون نوه دارن. حتی اونی که متولد ۵۲ هست.


برچسب‌ها: پدر# خانواده

روضه شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱ 9:49 توسط انار  | 

سلام.

از امروز روضه های مامانم شروع میشه.

نرگس دیروز رفت خونش.

آبجی بزرگه هنوز اینجاست.

منم که اکثر اوقات خونه خودمم.

مامانمم یا خونست یا بیمارستان.

زهرا هم همینطور.

مامانم میگه دل تنها رفتن رو ندارم برا همین یا با زهرا میره یا ابجی بزرگه.

احتمالا اگه بابام اینطوری نمیشد این روزا یکسره میرفتیم روضه.

روز دوم روضه های زندایی اون اتفاق افتاد.

جمعه دختر داییم روضه داشت و از امروز مامانبزرگه.

قسمت نشد هیچ کدوم بریم. البته که بدون مامانم جایی نمیریم.

والبته که حوصله سوالای مردم رو ندارم.

+ان شاءالله روضه خوان امسال خوب بخونه.


برچسب‌ها: پدر

ملاقات پنجشنبه دهم شهریور ۱۴۰۱ 16:40 توسط انار  | 

سلام.

علی رو گذاشتم پیش آبجی بزرگه نبردم بیمارستان.

فاطمه رو ولی بردیم. عروس یواشکی بردش داخل.

بابام فاطمه رو دید خیلی خوشحال شد.


برچسب‌ها: پدر

اکسیژن پنجشنبه دهم شهریور ۱۴۰۱ 11:51 توسط انار  | 

سلام.

دیشب به بابام اکسیژن وصل کردن.

امروز با آبجی کوچیکه میریم بیمارستان.


برچسب‌ها: پدر

با شعور باشیم چهارشنبه نهم شهریور ۱۴۰۱ 23:7 توسط انار  | 

سلام.

کسی که سکته مغزی میکنه اگر حرف نزنه به این معنا نیست که کلا حرفاتون رو نمیفهمه.

پس وقتی رفتین ملاقاتش یکسره بالا سرش اسم سکته رو نیارید. براکه ممکنه روحیش خراب بشه.

عمو کوچیکه هم سکته مغزی کرده بود. میتونست حرف بزنه. قبل از اومدن آمبولانس برادر زنش اومده بالاسرش گفته تو که سکته کردی. و بعد عموم نه تونست حرف بزنه، نه راه بره و نه کار دیگه.

هروقتم میرفتن دیدنش حرفای منفی میزدن.

خدا بیامرزتش.

خلاصه که با شعور باشیم.

+گوشیم نابود شد. دیگه روشن نمیشه.


برچسب‌ها: پدر

❤️🌹 چهارشنبه نهم شهریور ۱۴۰۱ 16:31 توسط انار  | 

سلام.

پریشب خیلی دلشوره داشتم.

بچه مردم گفت بیا بریم سر خیابون پوشک بخریم. گفتم تو برو من میرم خونه مامانم.

رفتم اونجا مامانم و زنداییم یکم دعوا کرد که هنوز نرفتیم دیدن بابام و تصمیم گرفتیم همون لحظه بریم بیمارستان..

اسنپ گرفتیم و رفتیم.

زمان ملاقات نبود ولی یکی یکی به عنوان همراه رفتیم دیدیم بابام رو و اومدیم.

داداشم گفت فردا سیتی اسکن میگیرن ببینن چطوره.

دیروزم مامان بچه مردم و داداش بچه مردم میخواستن برن. منو علی و بچه مردمم با ماشین اونا رفتیم..

روز اول بستریش نباید میشست و یه دست و یه پاش رو نمیتونست تکون بده. اما الان مینشوننش و اون پایی که نمیتونست تکون بده رو یکم تکون میده.

مامانم میگه دیروز آبجی بزرگه رفته بالا سرش بابام سرش رو برگردونده. ابجیم گفته آقاجان قهری باهام؟ من اومدم دیشب خواب بودی..بعد نگاهش کرده.

دعا کنید بتونه کامل خوب بشه. اطراف داشتیم سکته مغزی شده هایی که خوب شدن.

و البته داشتیم کسی که دوباره تو بیمارستان سکته کرده و حالش بد شده و...

بازم دعا کنید.

+ببخشید گفتینو رو جواب نمیدم. ممنون بابت دعاهاتون.

+دوباره گوشه گوشیم شکست


برچسب‌ها: پدر

دعا کنید یکشنبه ششم شهریور ۱۴۰۱ 22:52 توسط انار  | 

سلام.

دلم میخواد امشب بخوابم. فردا بیدار بشم و امروز رو به عنوان خوابی که دیدم تعریف کنم.

و بگم خدا رو شکر بیدار شدم.

اگه امروز خواب نیست دعا کنید.

اگه میتونید یه حمد شفا بخونید برای بابام.

+برا مامانمم دعا کنید از غصه طوریش نشه


برچسب‌ها: پدر

سختی شنبه نهم بهمن ۱۴۰۰ 10:52 توسط انار  | 

سلام.

فکر که میکنم و به خودم نه، به بقیه نگاه میکنم، میبینم مادر بودن چقدر سخته.

من که خانوادم هستن و تربچه رو نگه میدارن وقتی کار دارم، اونایی که تنهان.مثل آبجی بزرگه که توی روستای دور دل دردا و دیشا و گریه های امین رو تحمل کرد.

مثل مامانم که بچه هاش پشت سرهم بودن و اونموقع پوشک نبود و کهنه لاستیک باید میشسته...یادم میاد لاستیکای نرگس و زهرا رو که مورچه ها سوراخ میکردن(مورچه ها علاقه خاصی به مدفوع نی نیا دارن)بعد اونا رو چسب میزد و استفاده میکرد.یا فرت و فرت نم میزدن با کهنه لاستیک.

خیلی خیلی سخته مادر بودن، شب بیداریا و دیش ومدفوع تمیز کردنا و سیر کردن شکم بچه ...تااااا مردن نگران بچه بودن

 

فکر که میکنم ،میبینم پدر بودنم سخته.

تاحالا پدر نبودم و نمیتونم باشم،طبیعیه، ولی میبینم...وقتی دختر خونه بودم زیاد درک نمیکردم شاید، زیاد به چشمم نمیومد.ولی همین خرج پوشاک و خوراک و مسکن زن و بچه خیلی سخته.به قول اون جوکه هرچی پول در میاری باید بدی به بچه و زنت، آخرشم سرت غر میزنن.

یا وقتی پول کم میارن باید غرورشون رو بشکنن و برن پول قرض بگیرن.

خیلیم زیاد به چشم نمیان باباها.

سخته، واقعا سخته پدر  بودن...

هئی..

+البته که خدا وعده داده ،هرچی بچه بیشتر باشه روزی هم بیشتر میشه، البته که هربچه از خودش روزی داره و به دنیا که بیاد میره توی جیب بابا، ولی وقتی همزمان با اومدن روزی قیمتا هم میره بالا براشون سخت میشه.

+یه آقا شیخه ای از یه امام که یادم رفته نقل کرد که بچه سوم به بعد روزی سیصد برابر میشه.

بابای خودم قبل از زهرا تونست خونه بخره و از مستاجری در بیایم.(زهرا ،ته تغاری ،پنجمیه)


برچسب‌ها: پدر# مادر

آخرین نوشته ها
دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴پاشنه 
دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴دارم کم میارم. 😫 
یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴پی پی پیو🤥 
یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴مناسبت🎂 
یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴تب🤒 
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴خواب 😴 
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ویروس 
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴بخاری🔥 
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴دوباره🍪 
شنبه دهم آبان ۱۴۰۴امروز